گنجور

 
بلند اقبال

از غم عشق تو رسوای جهان گردیده ام

بی دل و آشفته وآتش به جان گردیده ام

نه خبر دارم ز دین ونه به دل پروای کفر

فارغ از عشقت هم از این هم از آن گردیده ام

نه خبر دارم ز دین ونه به دل پروای کفر

فارغ از عشقت هم از این هم از آن گردیده ام

دامنم از بسکه پر اختر شده است از اشک چشم

می سزد دعوی نمایم آسمان گردیده ام

در برم دل خون نشد یکبارگی از عشق تو

ز این تکاهل از دل خود بدگمان گردیده ام

چون شود روی گلستان چون رسد فصل خزان

من هم از درد فراقت آن چنان گردیده ام

صبح کردم شام هجرت را به امید وصال

درغمت روئین تن وصاحبقران گردیده ام

چون بلند اقبال اندر نظم ونثر از عشق تو

شور شهر وفتنه آخر زمان گردیده ام

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode