پرده را از روی خود انداخت یار
وزنگاهی کار ما را ساخت یار
بود شب تاریک ومن گم کرده راه
دستگیرم شد مرا بشناخت یار
دل چو سیم و خودچو زر بیغش شدم
بسکه درکوره غمم بگداخت یار
نیست دل را غیر تسلیم و رضا
بر سر دل هر چه آرد تاخت یار
خواست دلگرمم به سر بازی کند
ورنه کی این نرد را می باخت یار
ساقیا بردار و در پیمانه کن
این بهی کاندر قدح انداخت یار
با همه پستی بلند اقبال شد
چون به حال زار دل پرداخت یار
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
مرد گنجی دید گنجی اختیار
سر بریدن بایدت کرد اختیار
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.