بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۵

پرده را از روی خود انداخت یار

وزنگاهی کار ما را ساخت یار

بود شب تاریک ومن گم کرده راه

دستگیرم شد مرا بشناخت یار

دل چو سیم و خودچو زر بیغش شدم

بسکه درکوره غمم بگداخت یار

نیست دل را غیر تسلیم و رضا

بر سر دل هر چه آرد تاخت یار

خواست دلگرمم به سر بازی کند

ورنه کی این نرد را می باخت یار

ساقیا بردار و در پیمانه کن

این بهی کاندر قدح انداخت یار

با همه پستی بلند اقبال شد

چون به حال زار دل پرداخت یار