پرده را از روی خود انداخت یار
وزنگاهی کار ما را ساخت یار
بود شب تاریک ومن گم کرده راه
دستگیرم شد مرا بشناخت یار
دل چو سیم و خودچو زر بیغش شدم
بسکه درکوره غمم بگداخت یار
نیست دل را غیر تسلیم و رضا
بر سر دل هر چه آرد تاخت یار
خواست دلگرمم به سر بازی کند
ورنه کی این نرد را می باخت یار
ساقیا بردار و در پیمانه کن
این بهی کاندر قدح انداخت یار
با همه پستی بلند اقبال شد
چون به حال زار دل پرداخت یار