گنجور

 
بلند اقبال

پرده را از روی خود انداخت یار

وزنگاهی کار ما را ساخت یار

بود شب تاریک ومن گم کرده راه

دستگیرم شد مرا بشناخت یار

دل چو سیم و خودچو زر بیغش شدم

بسکه درکوره غمم بگداخت یار

نیست دل را غیر تسلیم و رضا

بر سر دل هر چه آرد تاخت یار

خواست دلگرمم به سر بازی کند

ورنه کی این نرد را می باخت یار

ساقیا بردار و در پیمانه کن

این بهی کاندر قدح انداخت یار

با همه پستی بلند اقبال شد

چون به حال زار دل پرداخت یار