گنجور

 
بلند اقبال

ای دو زلفت پر خم وچین چون کمند

درکمندت صد هزاران دل به بند

دل شد آرام از لب وچشمت بلی

رام گردد طفل از بادام وقند

از گزند چشم بد پروا مدار

چون رخت آتش بود خالت سپند

چهره و زلف تو برکافور و مشک

این تمسخر می کند آن ریشخند

چون تنت هرگز به نرمی کس ندید

پرنیانی یا حریری یا پرند

نیست دزدی همچو زلفت معتبر

نیست مستی همچوچشمت هوشمند

کان به گنج عارضت شد پاسبان

واین کشد هر لحظه صیدی درکمند

نالم از هجر تو چون نی تا به کی

جوشم از عشق توچون می تا به چند

با بلنداقبال جور و کین مکن

کز خداوند است اقبالش بلند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode