گنجور

 
بیدل دهلوی

رگ گل آستین شوخی کمین صید ما دارد

که زیر سنگ دست از سایهٔ برگ حنا دارد

اگر در عرض خویش آیینه‌ام عاریست معذورم

که عمری شد خیال او مرا از من جدا دارد

نگردد سابهٔ بال هما دام فریب من

هنوزم استخوان جوهر ز نقش بوریا دارد

به رنگ سایه‌ام عبرت‌نمای چشم مغروران

مرا هر کس ‌که می‌بیند نگاهی زیر پا دارد

نمی‌باشد ز هم ممتاز نقصان و کمال اینجا

خط پرگار در هر ابتدایی انتها دارد

حیات جاودان خواهی‌گداز عشق حاصل‌کن

که دل در خون شدن خاصیت آب بقا دارد

به عبرت چشم خواهی واکنی نظارهٔ ما کن

غبار خاکساران آبروی توتیا دارد

به دل تا گرد امیدی‌ست از ذوق طلب مگسل

جهانی را گدا در سایهٔ دست دعا دارد

اگر موجیم یا بحریم اگر آبیم یا گوهر

دویی نقشی نمی‌بندد که ما را از تو وا دارد

به فکر اضطراب موج کم می‌باید افتادن

تپش در طینت ما خیر باد مدعا دارد

من ‌و تاب‌ وصال و طاقت دوری چه حرفست این

اسیری‌راکه عشقت خواند بیدل دل‌کجا دارد