گنجور

 
بیدل دهلوی

زین من و ما زندگی سیر فنایی کرد و رفت

بر مزار ما دو روزی های‌هایی کرد و رفت

عجز طاقت ‌بی‌گذشتن نیست زین بحر سراب

سایه‌بر خاک از جبین مالی شنایی‌کرد و رفت

در خروش بیدماغان جنون تکرار نیست

دل سپندی بود در محفل صدایی کرد و رفت

دوستان از خود به سعی نیستی برخاستتد

گرد ما هم خواهد ایجاد عصایی کرد و رفت

عیب هستی نیست جندان چاره پوشیدنش

چشم اگر بندی توان بند قبایی ‌کرد و رفت

کس گرفتار تعلقهای وهم و ظن مباد

مرگ مژگان بند تعلیم حیایی ‌کرد و رفت

شخص هستی جز جنون شوخ‌چشمیها نداشت

هر چه رفت از چشم ما بر دل بلایی کرد و رفت

بادپیمایی چو شمع اینجا اقامت می‌کند

بر هوا سرها سراغ زبر پایی‌کرد و رفت

عمر ازکم‌مایگیهای نفس‌، با کس نساخت

میزبان‌شد منفعل مهمان دعایی‌کرد و رفت

خجلت ناپایداری مزد سعی زندگی‌ست

گر همه آمد صواب اینجا خطایی ‌کرد و رفت

در حریم‌عشق غیر از سجده‌کس‌ را بار نیست

باید اکنون یک نماز بی‌قضایی‌کرد و رفت

خلق را ذوق عدم زین انجمن ناکام برد

فرصت ما نیز خواهد عزم جایی‌کرد و رفت

تا قیامت ساغر خمیازه می‌باید کشید

ساقی این بزم بی‌صهبا حیایی‌کرد و رفت

داغ نیرنگم که امشب کاغذ آتش زده

بر حریفان خندهٔ دندان‌نمایی کرد و رفت

بیدل از غفلت به ‌تعمیر شکست ‌دل مکوش

در ازل دیوانه‌ای طرح بنایی کرد و رفت