گنجور

 
بیدل دهلوی

گر جنونم هوس قطع منازل می‌داشت

خوش‌تر از ریگ روان آبله محمل می‌داشت

دیده ‌گر رنگی از آن جلوه به رو می‌آورد

یک تحیر به صد آیینه مقابل می‌داشت

پاس آیین ادب‌ گر نشدی مانع اشک

تا به کویش همه جا پا به سر دل می‌داشت

سوخت پروانه‌ام از خجلت آن شمع‌ که دوش

می‌زد آتش به خود و خاطر محفل می‌داشت

ای خوش آن شوق‌ که از لذت بی‌عافیتی

کشتی‌ام وحشت گرداب ز ساحل می‌داشت

عقده دل اگر از سعی تپش وامی‌شد

حیرت آینه هم جوهر بسمل می‌داشت

احتیاج آینه شد نام‌ کرم جلوه فروخت

خاتم جود نگین در لب‌ سایل می‌داشت

شرم نایابی مطلب عرقی‌ساز نکرد

تا ره‌ کوشش مقصدطلبان ‌گل می‌داشت

قطع کردیم به تدبیر خموشی چون شمع

جاده‌ای را که ادب در دل منزل می‌داشت

داغم از حوصلهٔ شوخ‌نگاهان بیدل

کاش در بزم بتان آینه هم دل می‌داشت