گنجور

 
بیدل دهلوی

سعی‌جاه آرزوی خاک شدن در سر دا‌شت

موج از بهر فسردن طلب گوهر داشت

دل آزاد به پرواز خیالات افسرد

حفف ازآن خانهٔ آیینه‌ که بام و در داشت

از هنر رنگ صفای دل ما پنهان ماند

صفحهٔ آینه ننگ از رقم جوهر داشت

امتیاز آینه‌پردازی تحصیل غناست

زین چمن گل به سر آن داشت که مشتی زر داشت

نشئهٔ ناز تعین می جام رمقی‌ ست

سر بی‌گردن ‌فرصت ‌چو حباب‌ افسر داشت

وحدت آن نیست‌ که‌ کثرت‌ گرهش باز کند

نقطه مُهر عجبی بر سر این دفتر داشت

رنج دعوی نبری عرصهٔ‌فرصت تنگ است

شررکاغذ آتش زده این محضر داشت

تا چو شک از مژه جستیم به خاک افتادیم

بال ما را عرق شرم رهایی تر داشت

دل نه امروز گرفته‌ست سر راه نفس

نشئه در خم به نطر آبلهٔ ساغر داشت

آسمان نیست که ما دل ز جهان برداریم

دل زمین ا‌ست زمین راکه تواند برداشت

تا فنا موج نزد جوهر هستی گم بود

بعد پرواز عیان گشت که رنگم پر داشت

هر طرف می‌گذرم پیری‌ام انگشت‌نماست

قد خم گشته به دوشم علمی دیگر داشت

همچو موج گهرم عمر به غلتانی رفت

فرصت لغزش پا تا به‌ کجا لنگر داشت

گر به تحسین نگشاید لب یاران برجاست

در نیستان قلم، معنی ما شکر داشت

بیدل آشفتگی از طورکلام تو نرفت

این جنون ‌سلسله یکسر خط بی‌ مسطر داشت