گنجور

 
بیدل دهلوی

صاف‌طبعان را غمی از خار خارکینه نیست

زحمت مژگان به چشم‌گوهر و آیینه نیست

در زراعتگاه امکان بسکه بیم آفت است

خلق را چون دانهٔ‌گندم دلی در سینه نیست

فیل صاحب‌منصب است و گاو و خر روزینه‌دار

فخر انسانی ز روی منصب و روزینه نیست

قسمت منعم ز دنیا بند وسواس است و بس

قفل‌را جز عقدهٔه دل حاصل ازگنجینه نیست

ابر دارد در نمد آیینهٔ گلزار را

پنبهٔ داغم به غیر از خرقه‌‌ی پشمینه نیست

مشکل است آیینه از زنگ صفا پرداختن

گر همه‌سنگ‌است‌دل‌فارغ‌ز مهر وکینه نیست

جز خیالت دلنشین ما نگردد نقش غیر

عکس چون حیرت مقیم خانهٔ آیینه نیست

در محبت رهنورد جاده ی دردیم و بس

چون سحرجولان ما بیرون چاک سینه نیست

پی نبرد اندیشه بر بطلان احکام نفس

سالها رفت از خود و تقویم ما پارینه نیست

چند روزی‌شد به هستی ریشه پیداکردنت

می‌توان‌ کند از زمین‌ کاین ‌نخل ‌پر دیرینه نیست

بهر درد بینوایی صبرتسکین است و بس

دست بر دل زن‌ که دیگر دلق ما را پینه نیست

سعد و نحس‌دهربیدل‌کی دهد تشویش ما

همچو طفلان ‌کار ما با شنبه و آدینه نیست