گنجور

 
بیدل دهلوی

ستم‌ است اگر هوست‌ کشد که به‌سیر سرو و سمن درآ

تو ز غنچه‌ کم ندمیده‌ای‌، در دل‌ گشا به چمن درآ

پی نافه‌های رمیده‌بو، مپسند زحمت جستجو

به خیال حلقهٔ زلف او گرهی خور و به ختن درآ

نفست اگر نه فسون دمد به تعلق هوس جسد

زه دامن توکه می‌کشد که در این رباط‌ کهن درآ

هوس تو نیک و بد تو شد، نفس تو دام و دد تو شد

که به این جنون بلد تو شد که به عالم تو و من درآ

غم انتظار تو برده‌ام به ره خیال تو مرده‌ام

قدمی به پرسش من‌ گشا نفسی چو جان به بدن درآ

چو هوا ز هستی مبهمی به تأملی زده‌ام خمی

گره حقیقت شبنمی بشکاف و در دل من درآ

نه‌ هوای اوج و نه پستی‌ات نه خروش هوش و نه مستی‌ت

چو سحر چه حاصل هستی‌ات نفسی شو و به‌ سخن درآ

چه‌ کشی ز کوشش عاریت الم شهادت بی‌دیت

به بهشت عالم عافیت در جستجو بشکن درآ

به‌ کدام آینه مایلی‌ که ز فرصت این همه غافلی

تو نگاه دیدهٔ بسملی مژه واکن و به‌ کفن درآ

ز سروش محفل‌ کبریا همه وقت می‌رسد این‌ ندا

که به خلوت ادب و وفا ز در برون نشدن درآ

بدرآی بیدل ازین قفس اگر آن طرف‌ کشدت هوس

تو به‌ غربت آن‌همه خوش‌ نه‌ای‌ که‌ بگویمت به‌ وطن درآ