ستم است اگر هوست کشد که بهسیر سرو و سمن درآ
تو ز غنچه کم ندمیدهای، در دل گشا به چمن درآ
پی نافههای رمیدهبو، مپسند زحمت جستجو
به خیال حلقهٔ زلف او گرهی خور و به ختن درآ
نفست اگر نه فسون دمد به تعلق هوس جسد
زه دامن توکه میکشد که در این رباط کهن درآ
هوس تو نیک و بد تو شد، نفس تو دام و دد تو شد
که به این جنون بلد تو شد که به عالم تو و من درآ
غم انتظار تو بردهام به ره خیال تو مردهام
قدمی به پرسش من گشا نفسی چو جان به بدن درآ
چو هوا ز هستی مبهمی به تأملی زدهام خمی
گره حقیقت شبنمی بشکاف و در دل من درآ
نه هوای اوج و نه پستیات نه خروش هوش و نه مستیت
چو سحر چه حاصل هستیات نفسی شو و به سخن درآ
چه کشی ز کوشش عاریت الم شهادت بیدیت
به بهشت عالم عافیت در جستجو بشکن درآ
به کدام آینه مایلی که ز فرصت این همه غافلی
تو نگاه دیدهٔ بسملی مژه واکن و به کفن درآ
ز سروش محفل کبریا همه وقت میرسد این ندا
که به خلوت ادب و وفا ز در برون نشدن درآ
بدرآی بیدل ازین قفس اگر آن طرف کشدت هوس
تو به غربت آنهمه خوش نهای که بگویمت به وطن درآ