گنجور

 
بیدل دهلوی

همت چه برفرازد از شرم فقر ما دست

عریان تنی لباسیم کو آستین کجا دست

بی‌انفعالی از ما ناموس آبرو برد

تا جبهه بی‌عرق شد شستیم از حیادست

هرجا لب سؤالی شد بر در طمع باز

دیگر به هم نیاید چون‌کاسهٔ‌گد دست

قدر غنا چه داند ذلت‌پرست حاجت

برپشت خود سوار است از وضع التجادست

یاران هزار دعوی از لاف پیش بردند

از اتفاق با لب طرح است در صدا دست

گردون ناپشیمان مغلوب هیچکس نیست

سودن مگر بیازد بر دست آسیا دست

ای صحبت ازدل تنگ تهمت نصیب شبنم

این عقده گرگشودی تا آسمان گشا دست

چاک لباس مجنون خط می‌کشد به صحرا

اینجا هزار دامن خفته‌ست جیب تا دست

تغییر رنگ فطرت بی‌ننگ سیلیی نیست

روز سیاه دارد درکسوت حنا دست

دریوزهٔ طراوت یمنی ندارد اینجا

چون نخل عالمی را شد خشک بر هوا دست

بر قطع زندگانی مشکل توان جدا کرد

از دامن هوسها، این صدهزار پا، دست

رعنایی تجما، مست خراش دلهاست

هرگاه پنجه یازبد، شد ناخن‌آزما دست

حرص‌حصول مطلب‌، بی‌نشئهٔ‌جنون نیست

از لب دو گام پیش است در عرصهٔ دعا دست

از دستگیری غیر در خاک خفتن اولی‌ست

همچون چنار یارب روید ز دست ما دست

حیف است سعی همت خفت‌کش‌ گل و مل

بایدکشید از این باغ‌، یا دامن تو، یا، دست

بیدل درپن بیابان خلقی به عجز فرسود

چون نقش‌پا قستیم ما هم به پرپا دست