گنجور

 
بیدل دهلوی

گلدستهٔ نزاکت حسنت که بسته است

کز بار جلوه رنگ بهارت شکسته است

از ضعف انتظار تو در دیدهٔ ترم

سررشته نگاه چو مژگان ‌گسسته است

هرگز نچیده‌ایم جز آشفتگی‌ گلی

سنبل به باغ طالع ما دسته دسته است

بی جلوهٔ تو ای چمن‌آرای انتظار

جوهر به چشم آینه مژگان شکسته است

از قطره تا محیط تسلی سراغ نیست

آسودگی زکشورما باربسته است

از سنگ برنیامده زندانی هواست

یارب شرار من به چه امید جسته است

رنگم چه آرزو شکند کز شکست دل

درگوش این شکسته صدایی نشسته است

بر ناخن هلال فلک پرحنا مبند

رنگینیش به خون جگرهای خسته است

بگذر ز دام وهم که گلدستهٔ مراد

با رشته‌های طول امل‌ کس نبسته است

عیش از جهان مخواه‌ که چون نالهٔ سپند

این مرغ درکمین رمیدن نشسته است

بیدل خموش باش‌ که تا لب گشوده‌ای

فرصت به ‌کسوت نفس از دام جسته است