گنجور

 
بیدل دهلوی

نفس بوالهوسان بر دل ر‌وشن تیغ است

شمع افروخته را جنبش دامن تیغ است

شیشه‌ را سرکشی‌ خویش نشانده ست به خون

گردن بی‌ادبان را رگ گردن تیغ است

منت سایهٔ اقبال ز آتش کم نیست

گر هما بال ‌گشاید به سر من تیغ است

خاک تسلیم به سر کن که درین دشت هلاک

تو نداری سپر و در کف دشمن تیغ است

نتوان از نفس سوختگان ایمن بود

دود این خانه چو برجست ز روزن تیغ است

عکس خونی‌ست فرویخته از پیکر شخص

گر همه آینه سازند ز آهن تیغ است

تا مخالف ز موافق قدمی فاصله نیست

در گلو آب چو استاد ز رفتن تیغ است

کوه از ناله و فریاد نمک ‌آساید

چه کند بر سر این پای به دامن تیغ است

ذوالفقار دگر است آنکه‌ کند قلع امل

و‌رنه مقراض هم از بهر بریدن تیغ است

کلفت ز‌ندگی از مرگ بتر می‌باشد

شمع ما را ز ‌سر خو‌د نگذشتن تیغ است

سطر خونی ز پرافشانی بسمل خواندیم

که گر از خویش روی جادهٔ روشن تیغ است

زین ندامت که به وصلی نرسیدم بیدل

هر نفس در جگرم تا دم مردن تیغ است