گنجور

 
بیدل دهلوی

ز دهر نقد تو جز پیچ وتاب دشوار است

خیال‌،‌گو مژه بربند، خواب دشوار است

دل گداخته دعوتسرای جلوهٔ اوست

فروغ مهر نیفتد در آب‌، دشوار است

مگر به قدر شکستن توان به خود بالید

وگرنه وسعت ظرف حباب دشوار است

ز اهل حال مجویید غیر ضبط نفس

که لاف دانش و فهم ازکتاب دشوار است

ز حیرت آینهٔ ما به هم نزد مژه‌ ای

به‌ خانه‌ای‌ که ‌پر آب‌ است خواب دشوار است

کسی برآینهٔ مهر، زنگ سایه نبست

به عالمی‌که تو باشی‌، نقاب دشوار است

سراغ جلوهٔ یار است هر کجا رنگی‌ست

دربن بهار، گل انتخاب دشوار است

ز دستگاه دل است اینقدر غرور نفس

وقار و قدر هوا، بی‌حباب‌، دشوار است

همه به وهم فرو رفته‌اند و آبی نیست

مگو که غوطه زدن در سراب دشوار است

ز انفعال سرشتند نقش ما بیدل

تری برون رود از طبع آب دشوار است