گنجور

 
بیدل دهلوی

ز گریه‌، سیریِ چشمِ پر آب دشوار است

خیال دامن اشک‌ از سحاب دشوار است

جنونی از دل افسرده‌ گل نکرد افسوس

به موج آب گهر پیچ و تاب دشوار است

به غیر ساغر چشمم‌ که اشک‌ بادهٔ اوست

گرفتن از گلِ حیرت ‌گلاب دشوار است

نه لفظ دانم و نی معنی، اینقدر دانم

که‌ گر سخن ز تو باشد جواب دشوار است

فسون عقل نگردد حریف غالب عشق

کتان‌ گرو برد از ماهتاب دشوار است

زوال وهم خزان و بهار معنی نیست

فسردگی ز گل آفتاب دشوار است

ز عمر فرصت آرام چشم نتوان داشت

ز برق و باد وداع شتاب دشوار است

پل‌ِ گذشتن عمر است قامت پیری

اقامت تو به پشت حباب دشوار است

نمی‌تپد دل خون‌گشته در غبار هوس

سراغ قهوه به جام شراب دشوار است

خروش دهر شنیدی، وداع راحت گیر

به این فسانه سر و برگِ خواب دشوار است

به ‌وصل‌، حیرت‌ و در هجر، شوق ‌حایل ‌ماست

بهوش باش که رفع حجاب دشوار است

حیا ز کف ندهد دامن ادب بیدل

گرفتن‌ گهر از مشت آب دشوار است