گنجور

 
بیدل دهلوی

د‌ی ترنگی از شکست ساغرم ‌کل ‌کرد و ریخت

ششجهت ‌کیفیت چشم ترم‌ گل‌ کرد و ریخت

شب چو شمعم وعدهٔ دیدار در آتش نشاند

تا سحر آیینه از خاکسترم‌گل‌کرد و ریخت

خلوت رازم بهشت غیرت طاووس‌ گشت

رنگها چون حلقه بیرون درم‌ گل‌کرد و ریخت

تا تجرد از اثر پرداخت اجزای مرا

سایه همچون ‌مو، ز جسم‌لاغری ‌گل ‌کرد و ریخت

ای هوس دیگر چه دکان قیامت چیدنست

برکف خونی‌که چون‌گل در برم‌ گل‌کرد و ریخت

سیر این باغم‌کفیل یک سحر فرصت نبود

خنده واری تاگریبان بر درم‌گل‌کرد و ریخت

سرنگون شرم عصیان را چه عزت‌،‌ کو وقار

آبروی من ز دامان ترم ‌گل ‌کرد و ریخت

داغم از اوج و حضیض دستخاه انفعال

بر فلک‌هم یک‌عرق‌وار اخترم گل‌کرد و ریخت

سعی مژگان جز ندامت‌ساز پروازی نداشت

بسکه ماندم نارسا اشک از پرم‌ گل‌ کرد و ریخت

صفحه‌ام یاد که آتش زد که تا مژگان زدن

صد نگاه واپسین از پیکرم گل کرد و ریخت

هیچ فردوسی به سامان دل خرسند نیست

خاک هم ‌گر خواست ریزد بر سرم گل کرذ و ریخت

تا بپوشم بیدل آن‌گنجی‌که در دل داشتم

عالم ویرانی از بام و درم گل کرد و ریخت