دی ترنگی از شکست ساغرم کل کرد و ریخت
ششجهت کیفیت چشم ترم گل کرد و ریخت
شب چو شمعم وعدهٔ دیدار در آتش نشاند
تا سحر آیینه از خاکسترمگلکرد و ریخت
خلوت رازم بهشت غیرت طاووس گشت
رنگها چون حلقه بیرون درم گلکرد و ریخت
تا تجرد از اثر پرداخت اجزای مرا
سایه همچون مو، ز جسملاغری گل کرد و ریخت
ای هوس دیگر چه دکان قیامت چیدنست
برکف خونیکه چونگل در برم گلکرد و ریخت
سیر این باغمکفیل یک سحر فرصت نبود
خنده واری تاگریبان بر درمگلکرد و ریخت
سرنگون شرم عصیان را چه عزت، کو وقار
آبروی من ز دامان ترم گل کرد و ریخت
داغم از اوج و حضیض دستخاه انفعال
بر فلکهم یکعرقوار اخترم گلکرد و ریخت
سعی مژگان جز ندامتساز پروازی نداشت
بسکه ماندم نارسا اشک از پرم گل کرد و ریخت
صفحهام یاد که آتش زد که تا مژگان زدن
صد نگاه واپسین از پیکرم گل کرد و ریخت
هیچ فردوسی به سامان دل خرسند نیست
خاک هم گر خواست ریزد بر سرم گل کرذ و ریخت
تا بپوشم بیدل آنگنجیکه در دل داشتم
عالم ویرانی از بام و درم گل کرد و ریخت