گنجور

 
بیدل دهلوی

هرکجا گل کرد داغی بر دل دیوانه سوخت

این‌چراغ بیکسی تا سوخت در ‌ویرانه سوخت

عالم از خاکستر ما موج ساغر می‌‌زند

چشم مخمور که ما را اینقدر مستانه سوخت

حسن یک مژگان نگه را رخصت شوخی نداد

شمع این محفل تپشها در پر پروانه سوخت

مژده وصل تو شد غارتگر آسایشم

خواب در چشمم همان شیرینی افسانه سوخت

وضع دنیا هیچ بر دیوانه تاثیری نکرد

بیشتر این برق عبرت خرمن فرزانه سوخت

داغ دل شد رهنمای کوه و هامون لاله را

سر به‌ صحرا می‌زند هر کس‌ متاع خانه سوخت

برق‌ ناموس محبت را چو داغ آیینه‌ام

من به خاکسترنشستم گر دل بیگانه سوخت

مستی چشم تو را نازم‌که برق حیرتش

موج می را چون نگه در دیدهٔ پیمانه سوخت

بس که خوبان را ز رشک جلوه‌ات داغ است ‌دل

می‌توان از آتش سنگ صنم بتخانه سوخت

دور چشم بد زیانکار زمین الفتم

مزرعی دارم که باید چون سپندم دانه سوخت

آرزوها در نفس خون کرد استغنای دل

ناله در زنجیر از تمکین این دیوانه سوخت

بسمل آن طایرم بیدل‌که در گلزار شوق

چون شرار از گرمی پرواز بی‌تابانه سوخت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode