گنجور

 
بیدل دهلوی

چه غافلی ‌که ز من نام دوست می‌پرسی

سراغ او هم از آنکس‌ که اوست می‌پرسی

چه ممکن‌ست رسیدن به فهم یکتایی

چنین‌که مسئلهٔ مغز و پوست می‌پرسی

ز رسم معبد دل غافلی‌ کز اهل حضور

تیمم آب چه عالم وضوست می‌پرسی

نگاه در مژه‌ای گم ز نارسایی‌ها

که‌کیست زشت وکدامین نکوست می‌پرسی

تجاهل تو خرد را به دشت و درگرداند

رهی نداری و منزل چه سوست می‌پرسی

به تر دماغی هوش تو جهل می‌خندد

کز اهل هند عبارات خوست می‌پرسی

دل دو نیم چوگندم‌گرفته در بغلت

تو گرم و سردی نان دو پوست می‌پرسی

به چشمه سار قناعت نداده‌اند رهت

کز آبروی غنا از چه جوست می‌پرسی

سوال بیخردان کم جواب می‌باشد

نفس بدزد که تا گفتگوست می‌پرسی

ز قیل و قال منم ناگزیر و می‌گویم

به حرف و صوت ترا نیز خوست می‌پرسی

به خامشی نرسیدی‌ که‌ کم زنی ز نخست

ز بیدل آنچه حدیث نکوست می‌پرسی