گنجور

 
بیدل دهلوی

دمی‌ که عجز شود دستگاه بیکاری

گره گشایی ناخن کشد به سر خاری

میان آگهی و راحتست بیزاری

ز جوهر آینه‌ها راست دام بیداری

دمیده است ز زنجیر بال وحشت موج

بود رهایی ما در خور گرفتاری

کسی مباد اسیر شکنجهٔ افلاس

که آدمی به سر دار به زناداری

ز لوح سایه جز این حرف سر خطی ندمید

که پایمال جهانند اهل بیکاری

چو برگ لاله سیاهی ز داغ ما نرود

به چشم اختر ما نیست رنگ بیداری

بقدر تفرقهٔ دل شکفتن آهنگیم

جنون بهاری ما داشت رنگ دشواری

مقیم عالم تسلیم باش و راحت ‌کن

بلند و پست جهان سایه است همواری

چنان مباش‌ که در چشم مردم از حسدت

مژه به کژدمی افتد، نگه کند ماری

چو گل بهار نشاطت دلیل بیدردی‌ست

خوش آنکه خون شوی و رنگ درد برداری

چو ذره هستی من ‌کاش بی‌نشان بودی

خجل ز نیستی‌ام کرد هیچ مقداری

به گریه عرض رموز وفا مبر بیدل

برات دیده مکن فضلهٔ جگر خواری