گنجور

 
بیدل دهلوی

به این تمکین خرامت فتنه در خوابست پنداری

تبسم از حیا گل بر سر آبست پنداری

غبارم از خرامت شش‌جهت دست دعا دارد

حضور چینِ دامان تو محرابست پنداری

ندارد ساز عجزم چون نگه سامان آهنگی

به مژگانت‌ که شوخی‌های مضرابست پنداری

سپند آتش دل کرده‌ام ذرات امکان را

تب شوق تو خورشید جهانتابست پنداری

سر از بالین نازم یاد مخمل برنمی‌دارد

بساط خاکساری‌ها شکر‌خوابست پنداری

به فکر هستی از خود هر نفس می‌بایدم رفتن

خیال مشت خاکم عالم آبست پنداری

نشد کیفیت احوال خود بر هیچکس‌ روشن

درین عبرت‌سرا آیینه نایابست پنداری

خسیسان بر جهان پوج دارند اینقدر غوغا

سگان را استخوان خشک مهتابست پنداری

گهر در بحر از گرد یتیمی خاک می‌لیسد

تو از پندار حرص تشنه سیرابست پنداری

دلیل شوخی عشق است محو حسن‌ گردیدن

نگه گستاخیی دارد که آدابست پنداری

خیال از رنگ تحقیقم غباری در نظر دارد

مصور در کمین طرح سنجابست پنداری

تحیر صورتی نگذاشت در آیینه‌ام بیدل

صفای خانه‌ای دارم که سیلابست پنداری