گنجور

 
بیدل دهلوی

مزد تلاشم به رهت دیده ندارد گهری

آبله‌ای ‌کو که نهم در قدم خویش سری

نیست درین هفت چمن چون قدت ای غنچه دهن

گلبن نیرنگ ‌گلی سرو قیامت ثمری

گر جرس آید به نوا ور ز سپند است صدا

غیر من بی سر و پا ناله ندارد دگری

بر قد خم سنگ مزن شیشهٔ رنگم مشکن

تا بکشد نالهٔ من کوه ندارد کمری

شور جهان در قفسم صور قیامت جرسم

می‌گسلد هر نفسم رشتهٔ ساز سحری

همچو سپندم همه تن داغ دلی سرمه ‌کفن

تا عدم از هستی من ناله فشانده‌ست پری

نیست اقامتگه کس وادی جولان هوس

دامن عجز است رسا، آبله پایان سفری

هست امل پروریی لازم اقبال جهان

بی تری مغز بلندی نکند موی سری

شبههٔ هستی چو سحر می‌کندم خون به جگر

آینه بندم به عدم ‌کز نفس آرم خبری

ذوق بهار و چمنت چون نشود راهزنت

جانب آن انجمنت دل نگشوده‌ست دری

لذت این محفل دون بر نی ما خوانده فسون

داغ شو ای ناله ‌کنون راه نفس زد شکری

بیدل از آغاز گذر زحمت انجام مبر

بررخ فرصت چقدر آینه بندد شرری