چو شمع یک مژه وا کن ز پرده مست برون آ
بگیر پنبه ز مینا قدح بدست برون آ
نمرده چند شوی خشت خاکدان تعلق
دمی جنون کن و زین دخمههای پست برون آ
جهان رنگ چه دارد به جز غبار فسردن
نیاز سنگ کن این شیشه از شکست برون آ
ثمر کجاست در این باغ گو چو سرو و چنارت
ز آستین طلب صدهزار دست برون آ
منزه است خرابات بینیاز حقیقت
تو خواه سبحهشمر خواه میپرست برون آ
قدت خمیده ز پیری دگر خطاست اقامت
ز خانهای که بنایش کند نشست برون آ
غبار آن همه محمل بهدوش سعی ندارد
به پای هرکه از این دامگاه جست برون آ
امید و یاس وجود و عدم غبار خیال است
از آنچه نیست مخور غم از آنچه هست برون آ
مباش محو کمانخانهٔ فریب چو بیدل
خدنگ نازشکاری ز قید شست برون آ