گنجور

 
بیدل دهلوی

مه نو می‌نماید امشبم از آسمان ابرو

قدح‌ کج‌ کرده می‌آید اشارتهای آن ابرو

تعالی الله چه نقشی دلفریب است این نمی‌دانم

که جوهر در دم تیغ است یا ناز اندر آن ابرو

به این انداز در اندیشهٔ صید که می‌تازد

که عمری شد همان افکنده است ازکف عنان ابرو

اشارت محو حیرت کن که در بزم تماشایش

به رنگ ماه نو در چشم می‌گردد نهان ابرو

نه گلشن نرگسی دارد نه دریا موج می‌آرد

به عالم فتنه می‌کارد همان چشم و همان ابرو

چرا در خاک و خون ننشاندم دردی که من دارم

چو تیر افکنده است از خویش دورم آن کمان ابرو

خرابی می‌کنم تعمیر نازی در نظر دارم

ز بخت تیرهٔ من وسمه‌ای می‌خواهد آن ابرو

ز غفلت شکوه‌ها پرداختم اما نفهمیدم

که خوبان را تغافل گوش می‌باشد زبان ابرو

جهانی را تحیر بسمل ناز تو می‌بینم

نمی‌دانم چه تیغ است اینکه دارد در میان ابرو

به یاد چین ابروی تو دریا را ز امواجش

شکستی می‌کشد بر دوش چندین‌کاروان ابرو

اشارت هم به ایمای خیالش بر نمی‌آید

اگر بر اوج استغنا نباشد نردبان ابرو

به وضع سرکشی لطف تواضع دیده‌ام بیدل

به چشم مصلحت تیغم به عرض امتحان ابرو