گنجور

 
بیدل دهلوی

گرگدا دست طمع دزدد ز هم در آستین

می‌کشد خشکی کف اهل کرم در آستین

در قمار زندگی یا رب چه باید باختن

چون حبابم از نفس نقد عدم در آستین

برگ و ساز بی‌بری غیر از ندامت هیچ‌ نیست

سرو چندین دست می‌سابد بهم در آستین

ناله ‌گر بر لوح هستی خط‌ کشد دشوار نیست

خامه‌ام زپن دست دارد صد رقم در آستین

آنقدرکاهیدم از درد سخن کز پیکرم

نال دارد پیرهن همچون قلم در آستین

بسکه چون شمعم تنک سرمایهٔ این انجمن

یک ‌گلم هم درگریبانست و هم در آستین

این زمان در کسوت رنگم گریبان می درّد

همچو گل دستی‌ که بر سر می‌زدم در آستین

وضع آسایش رواج عالم ایثار نیست

پنجهٔ اهل کرم خفته‌ست کم در آستین

بی‌قناعت کیسهٔ حرصت نخواهد پر شدن

تا به کی چون مار می‌گردی شکم در آستین

پیرگشتی‌، غافل از قطع تعلقها مباش

صبح دارد از نفس تیغ دو دم در آستین

تا به رنگ مدعا دست هوس افشانده‌ام

کرده‌ام بیدل گلستان ارم در آستین