گنجور

 
بیدل دهلوی

دست جرأت دیدم آخر مغتنم در آستین

همچو شمع کشته خواباندم علم در استین

با همه الفت چو موج از یکدگر پهلو تهی‌ست

عالمی زین بحر جوشیده‌ست رم در استین

باطن این خلق کافر‌کیش با ظاهر مسنج

جمله قرآن در کنارند و صنم در آستین

دامن‌افشان بایدت چون موج از این ‌دریا گذشت

چند چون گرداب بندی پیچ و خم در آستین

شوق بیتابیم ما را رهبری در کار نیست

اشک هر جا سر کشد دارد قدم در آستین

گر تأمل پرده بردارد ز روی این بساط

هر کف خاکی‌ست چندین جام جم در آستین

دم زدن شور قیامت خامشی حشر خیال

یک نفس ساز دو عالم زیر و بم در آستین

پنجهٔ قدرت رهین باد دستیها خوش است

تا به افسردن نگردد متهم در آستین

در جنون هم دستگاه‌ کلفت ما کم نشد

ناله عریان است و دارد صد الم در آستین

دعوی ‌کاذب ‌گواه از خویش پیدا می‌کند

چون زبان شد هرزه گو دارد قسم در آستین

سرکشی در تنگدستیها مدارا می‌شود

سودن‌ست انگشتها را سر بهم در آستین

بسکه بیدل عام شد افلاس در ایام ما

نقش ناخن هم نمی‌بندد درم در آستین