گنجور

 
بیدل دهلوی

سر طره‌ای به هوا فشان ختنی ز مشک‌تر آفرین

مژه‌ای بر آینه بازکن‌گل عالمی دگر آفرین

ز سحاب این چمنم مگو بگذر ز عشوهٔ رنگ و بو

به تو التماسی‌گریه‌ام دو سه خنده‌گل به سر آفرین

سر زلف عربده شانه‌کن نگهی به فتنه فسانه‌کن

روش جنون بهانه‌کن زغبار من سحر آفرین

ز حضور عشرت بیش وکم نه بهشت خواهم و نی ارم

به خیال داغ تو قانعم تو برای من جگرآفرین

به‌کمال خالق انس و جان نه زمین رسید و نه آسمان

به صدف‌کسی چه دهد نشان ز حقیقت‌ گهر آفرین

حذر از فضولی وهم و ظن‌، تو چه می‌کند به جهان من

در احولی به هوس مزن ز دو چشم یک نظر آفرین

منشین چو مطلب دیگرن به غبار منت قاصدان

رقم حقیقت رنگ شو، به‌شکست‌، نامه بر آفرین

چمنی‌ست عالم بی‌بری ز طرب شکاری عافیت

چو چنار رو زکف تهی همه بهله برکمر آفرین

سر و برگ راحت این چمن به خیال ما نکند وطن

چو غبار نم زده‌ گو فلک سر ما به زیر پر آفرین

به‌کلام بیدل اگر رسی مگذر ز جادهٔ منصفی

که‌کسی نمی‌طلبد زتو صله‌ای دگر مگر آفرین