گنجور

 
بیدل دهلوی

شمع صفت دیدنی‌ست عجز جنون زای من

سر به هوا می‌دود آبلهٔ پای من

بال فشان می‌روم لیک ندانم کجا

بر پر من بسته‌اند نامهٔ عنقای من

بسکه به رویم عرق آینهٔ شرم بست

ماند نهان از نظر صورت پیدای من

همقدم‌گرد باد تاختم از بیخودی

گردش ساغر شکست گردن مینای من

خجلت اعمال پوچ نامه به فردا فکند

روی ورق پشت‌ کرد مشق چلیپای من

تا ز نم انفعال صورتی آرم به‌عرض

دام نکرد از حباب آینه دریای من

با همه آزادگی منفعل هستی‌ام

حیف‌ که چین‌وار نیست دامن صحرای من

غیر فسوس از نفس یک سخنم‌ گل نکرد

هر چه شنیدم زدل بود همین وای من

ضعف به صد دشت و در می‌کشدم سایه‌وار

تا به‌ کجایم برد لغزش بی پای من

چند نفس خون کنم تا به‌ خود افسون‌ کنم

سوختم و وا نشد در دل من جای من

خواه ادب پروریم خواه گریبان دریم

غیردرین خیمه نیست جز من و لیلای من

داغ شو ای عاجزی نوحه‌ کن ای بیکسی

با دو جهان شد طرف‌ بیدل تنهای من