گنجور

 
بیدل دهلوی

شکست رنگ که بود آبیار این‌ گلشن

به هر چه می‌نگرم ناله‌ کرده است وطن

به ‌کلبه‌ای که من از درد هجر می‌نالم

به قدر ذره چکد اشک دیدهٔ روزن

خیال‌ کشت‌ گل و سیر لاله حیف وفاست

ز چشم منتظران هم دمیده است سمن

تپیدن سحر از آفتاب غافل نیست

نفس بر آتش مهر تو می‌زند دامن

دل شکسته به راه امید بسیار است

ز گرد ماست گر دامنت ‌گرفت شکن

به وحدت من و تو راه شبهه نتوان یافت

منم من و، تویی، تو، نی منی تو و نه تو من

طراوت چمن اعتبار حسن حیاست

چراغ رنگ ‌گل از آب می‌کند روغن

ز گفتگو ندهی جوهر وقار به باد

به موج می‌دهد از آب صورت رفتن

به هر طریق همین پاس آبرو دین است

اگر تو محرمی این شیشه را به سنگ مزن

جنون بی‌نفس آرمیده‌ای داریم

چو زلف سلسلهٔ ماست فارغ از شیون

به آرمیدگی وضع خویش می‌نازبم

چو آب آینه در جلوه‌ کرده‌ایم وطن

زمانه‌ گو پی سامان من مکش زحمت

چراغ شعلهٔ ما را بس است داغ لگن

کسی مباد هلاک غرور رعنایی

چو شمع بر سر ما تیغ می‌کشد گردن

جنون اگر نپذیرد به خدمتم بیدل

کمر چو نالهٔ زنجیر بندم از آهن