شکوهٔ اسباب چند، دل به رمیدن دهیم
دامن اگر شد بلند گریه به چیدن دهیم
درد سر ما و من سخت مکرر شدهست
حرف فراموشیی یاد شنیدن دهیم
عبرت این انجمن خورد سراپای ما
شمع صفت تا کجا لب به گزیدن دهیم
غفلت سرشار خلق نیستکفیل شعور
چشمی اگر واشود مژدهٔ دیدن دهیم
عبرت پیری شکست شیشهٔگردنکشی
حوصله را بعد ازین جام خمیدن دهیم
هیچکس از باغ دهر صرفهبر جهد نیست
بیثمری را مگر حکم رسیدن دهیم
ربشه ما میدود هرزه به باغ خیال
آبلهکو تا دمی گل به دمیدن دهیم
مزرع بیحاصلان وقف حیا پروریست
دانه کجا تا به حرص رخصت چیدن دهیم
مایه همین عبرتست درگره اشک وآه
آنچه ز ما وا کند مزد کشیدن دهیم
بسمل این مشهدیم فرصت دیگر کجاست
یک دو نفس مهلت است داد تپیدن دهیم
زحمت مژگانکشد اشک جهان تاز چند
کاش به پایی رسد سر به دویدن دهیم
شور طلب همچو شمع قطع نگردد ز ما
پاکند ایجاد اگر سر به بریدن دهیم
سیر خودش باعثی است کاش به دل رو کند
حسن تغافل اداست آینه دیدن دهیم
گر همه تن لب شوبم جرأت گفتار کو
قاصد ما بیدل است خط به دریدن دهیم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
سوخت جگر تا کجا رنج چکیدن دهیم
رنگ شو ای خون گرم تا به پریدن دهیم
عرصه شوق تو را مشت غباریم ما
تن چو بریزد ز هم هم به تپیدن دهیم
جلوه غلط کرده اند رخ بگشا تا ز مهر
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.