گنجور

 
بیدل دهلوی

سودیم سراپا و به پایی نرسیدیم

از خویش گذشتیم و بجایی نرسیدیم

کردیم گل از عالم اندیشهٔ قدرت

دستی که به دامان دعایی نرسیدیم

شیرینی‌گفتار ز ما ذوق عمل برد

چون وعدهٔ ناقص به وفایی نرسیدیم

تا رخت نبردیم به سر چشمهٔ خورشید

چون سایه به صابون صفایی نرسیدیم

واماندن ما زحمت پای دگرانست

ای آبله ما نیز بجایی نرسیدیم

آن بی‌پر و بالیم‌که در حسرت پرواز

گشتیم غبار و به هوایی نرسیدیم

ای بخت سیه نوحه به محرومی ماکن

آیینه شدیم و به لقایی نرسیدیم

افسانهٔ هستی چقدر خواب فسون داشت

مردیم و به تعبیر فنایی نرسیدیم

مطلب به نفس سرمه شد از درد تپیدن

فریاد که آخر به صدایی نرسیدیم

شبنم همه تن آب شد از یک نظر اینجا

ما هرزه نگاهان به حنایی نرسیدیم

بیدل من و گرد سحر و قافلهٔ رنگ

رفتیم به جایی که به جایی نرسیدیم