گنجور

 
بیدل دهلوی

عزت‌ کلاه بی سر و سامانی خودیم

صد شعله نازپرور عریانی خودیم

آیینه نقشبند گل امتیاز نیست

محو خیال خانهٔ حیرانی خودیم

گوهر خمار بستر و بالین نمی‌کشد

سر درکنار زانوی غلتانی خودیم

پر می‌زنیم و هیچ به جایی نمی‌رسیم

وامانده‌های وحشت مژگانی خودیم

دوران سر ز سبحهٔ ما کم نمی‌شود

وانگاه تر دماغ مسلمانی خودیم

با آفتاب ذره چه نسبت عیان ‌کند

دلدار باقی خود و ما فانی خودیم

چون کوه ناله نیز ز ما سر نمی‌کشد

از بسکه زبر بارگرانجانی خودیم

پوشیدگی ز هیأت آفاق برده‌اند

حیرت قبای چارهٔ عریانی خودیم

خاکستریم و شعله ما آرمیده نیست

آیینهٔ کمین پر افشانی خودیم

ما را ز تیره بختی ما می‌توان شناخت

چون سایه یکقلم خط پیشانی خودیم

بیدل به جلوه‌گاه حقیقت‌که می‌رسد

ما غافلان تصور امکانی خودیم