گنجور

 
بیدل دهلوی

ز دل چون غنچه یک چاک‌ گریبانگیر می‌خواهم

گشاد کار خود بی‌ناخن تدبیر می‌خواهم

نی‌ام مخمور می‌ کز قلقل مینا به جوش آیم

سیه مست جنونم غلغل زنجیر می‌خواهم

به‌ کوثر گر زند ساغر ندارد بسملم سیری

دم آبی اگر می‌خواهم از شمشیر می‌خواهم

بنایم ننگ ویرانی‌ کشید از دست جمعیت

غبار دامن زلفی پی تعمیر می‌خواهم

ز آتش‌ کاش احرام جنون بندد سپند من

به وحشت جستنی زین خانهٔ دلگیر می‌خواهم

به هر مویم هجوم جلوه خوابانده‌ست مژگانها

ز شوقت جنبشی چون خامهٔ تصویر می‌خواهم

به بوی غنچه نسبت‌ کرده‌ام طرز کلامت را

زبان برگ گل در عذر این تقصیر می‌خواهم

درین صحرا جنون هرزه فکر دامها دارد

دو عالم جسته است از خویش و من نخجیر می‌خواهم

لب سوفارم از خمیازه‌های بی‌پر و بالی

ز گردون مقوس همتی چون تیر می‌خواهم

حصول مطلب از ذوق تمنا می‌کند غافل

زمان انتظار هر چه باشد دیر می‌خواهم

به رنگ من برون آید کسی تا قدر من داند

به این امید طفلی را که خواهم پیر می‌خواهم

ز حد بگذشت بیدل مستی شور جنون من

به چوب‌ گل چو بلبل اندکی تعزیر می‌خواهم