گنجور

 
بیدل دهلوی

با کمال اتحاد از وصل مهجوریم ما

همچو ساغر می به‌ لب داریم و مخموریم ما

پرتو خورشید جز در خاک نتوان ‌یافتن

یک‌ زمین و آسمان از اصل خود دوریم‌ ما

د رتجلی سوختیم و چشم بینش وا نشد

سخت پابرجاست جهلِ ما، مگر طوریم ما

با وجود ناتوانی سر به‌ گردون سوده‌ایم

چون مه سرخط عجزیم و مغروریم ما

تهمت حکم قضا را چاره نتوان یافتن

اختیار از ماست چندانی‌ که مجبوریم ما

مفت ساز بندگی‌ گر غفلت و گر آگهی

پیش نتوان برد جز کاری‌که مأموریم ما

بحر در آغوش و موج ما همان محوِ کنار

کارها با عشق بی‌پرواست معذوریم ما

 
 
 
پرسش‌های پرتکرار
غزل شمارهٔ ۲۲۶ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم