گنجور

 
بیدل دهلوی

ز دست عافیت داغم سپند یأس پروردم

به این آتش که من دارم مگر آتش‌ کند سردم

اسیر ششدر و تدبیر آزادی جنونست این

چو طاس نرد هر نقشی‌که آوردم نیاوردم

چو شبنم شرم پیدایی‌ست آثار سراغ من

عرق چندان که می‌بالد بلندی می‌کند گردم

چو اوراق خزان بی‌اعتبارم خوانده‌اند اما

جهانی رنگ سیلی خورده است از چهرهٔ زردم

در آن مکتب که استغنا عیار معنی‌ام ‌گیرد

کلاه جم بنازد بر شکست‌گوشهٔ فردم

ز خویشم می‌برد یاد خرام او به آن مستی

که‌گل پیمانه‌گرداند اگر چون رنگ برگردم

ز عریانی درین میدان ندارم ننگ رسوایی

شکوه جوهر تیغم خط پیشانی مردم

وفایم خجلت ناقدردانی برنمی‌دارد

اگر بر آبله پا می‌نهم دل می‌کند دردم

نی‌ام بیدل خجالت مایهٔ ننگ تهی‌دستی

چو مضمون در خیال هر که می‌آیم ره آوردم