گنجور

 
بیدل دهلوی

گر به پرواز و گر از سعی تپیدن رفتم

رفتم اما همه جا تا نرسیدن رفتم

طرف دامن ز ضعیفی نشکستم چون شمع

آخر از خویش به‌ دوش مژه چیدن رفتم

چون سحر هفت فلک وحشت شوقم طی‌کرد

تا کجاها پی یک آه کشیدن رفتم

حیرت از وحشتم آیینهٔ دیدار تو ریخت

آنقدر ناله نگه شد که به دیدن رفتم

عاجزی هم چقدر پایهٔ عزت دارد

برفلک همچو مه نو به خمیدن رفتم

بی پرو بالی من همقدم شبنم بود

زین چمن بر اثر چشم پریدن رفتم

نارسایی چه‌کندگر نه به‌غفلت سازد

خواب پا داشتم افسانه شنیدن رفتم

در ره دوست همان چون نگه بازپسین

اشک گل کردم و گامی به چکیدن رفتم

چون حباب آینه‌ام هیچ نیاورد به عرض

چشم واکردم و در فکر ندیدن رفتم

بیرخت حاصل سیر چمنم خنده نبود

یک دوگل بر اثر سینه دریدن رفتم

نالهٔ جسته‌ام از فکر سراغم بگذر

تاکشیدم نفس آن سوی رمیدن رفتم

موج‌گوهر به صدف راز خموشان می‌گفت

گوش گرداب‌گرفتم به شنیدن رفتم

غدر تدبیر فنا داشت شکست پرو بال

دامن شعله‌گرفتم به پریدن رفتم

سیر هستی چو سحر یک دو نفس افزون نیست

تو همان‌گیرکه من هم به دمیدن رفتم

محمل شوق من آسوده نیابی بیدل

اشک راهی‌ست اگر من ز دویدن رفتم