گنجور

 
بیدل دهلوی

کو شور دماغی ‌که به سودای تو افتم

گردی کنم ایجاد و به صحرای تو افتم

عمری‌ست درین باغ پر افشان امیدم

شاید چو نگه بر گل رعنای تو افتم

آن زلف پریشان همه جا فتنه فکنده‌ست

هر دام که بینم به تمنای تو افتم

چون سایه ز سر تا قدمم ذوق سجودی ست

بگذار که در پای سراپای تو افتم

مپسند که امروز من گمشده فرصت

در کشمکش وعدهٔ فردای تو افتم

خورشید گریبان خیالات ندارد

کو لفظ‌ که در فکر معمای تو افتم

پروای خم ابروی ناز فلکم نیست

هیهات‌ گر از طاق دل‌آرای تو افتم

چون سیل درین دشت و درم نیست تسلی

یا رب روم از خویش به درباب تو افتم

بیدل به ره عشق تلاشت خجلم کرد

پیش‌آ قدمی چند که در پای تو افتم