گنجور

 
بیدل دهلوی

چند نشینی به‌ کلفت دل مأیوس

همچو دویدن به طبع آبله محبوس

ای نفس از دل برآر رخت توهم

خانهٔ آیینه نیست عالم ناموس

ریخت ندامت به دامنم دل پر خون

آبله‌ای بود حاصل کف افسوس

سرکشی از طینتم‌ گمان نتوان برد

نقش قدم‌ کس ندید جز به زمین‌بوس

دامن شب تا به‌ کی بود کفن صبح

به‌ که برآیی ز گرد کلفت ناموس

ناله در اشک زد ز عجز رسایی

آب شد این شعله از ترقی معکوس

صد چمن امید لیک داغ فسردن

نامهٔ رنگم‌ که بست بر پر طاووس‌؟

آتش دیر از هوای عشق بلند است

گبر نفس غرهٔ دمیدن ناقوس

چیست مجاز انفعال رمز حقیقت

جلوه عرق ‌کرد گشت آینه محبوس

بیدل‌، اگر دست ما ز جام تهی شد

پای طلب‌ کی شود ز آبله مأیوس