گنجور

 
بیدل دهلوی

ای هوس قطع نفس ‌کن ساعتی دنگم‌ گذار

بیخماری نیست مستی شیشه در سنگم‌گذار

بوی منت برنمی‌دارد دماغ همتم

از غرض بردار دست و بر دل تنگم‌ گذار

بیخودان محمل‌کش‌گرد دو عالم وحشتند

گر شکست دامنت بارست بر رنگم‌گذار

ای جنون عمریست می‌خواهم دلی خالی‌کنم

شیشه‌ام را بشکن و گوشی بر آهنگم‌ گذار

کس ندارد جز عرق تاب جدال اهل شرم

آب شو آنگه قدم در عرصهٔ جنگم‌ گذار

داغ را غیر از سیاهی سایهٔ دیوار نیست

یک دو روزی عافیت آیینه در زنگم‌کذار

بی‌جنون دنیا و عقباکسوت ناکامی است

زین دو دامن یک گریبان‌وار در چنگم گذار

پلهٔ میزان موهومی نمی‌باشد گران

گو فلک همچون شرر در سنگ بی‌سنگم‌ گذار

بی‌دماغی نقد امکان را ودیعت خانه‌ای‌ست

مهر هر گنجی‌ که خواهی بر دل تنگم‌ گذار

نُه فلک بیدل غبار آستان نیستی‌ست

گر تو مرد اعتباری پا به اورنگم ‌گذار