بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۷۲

ای هوس قطع نفس ‌کن ساعتی دنگم‌ گذار

بیخماری نیست مستی شیشه در سنگم‌گذار

بوی منت برنمی‌دارد دماغ همتم

از غرض بردار دست و بر دل تنگم‌ گذار

۳

بیخودان محمل‌کش‌گرد دو عالم وحشتند

گر شکست دامنت بارست بر رنگم‌گذار

ای جنون عمریست می‌خواهم دلی خالی‌کنم

شیشه‌ام را بشکن و گوشی بر آهنگم‌ گذار

کس ندارد جز عرق تاب جدال اهل شرم

آب شو آنگه قدم در عرصهٔ جنگم‌ گذار

۶

داغ را غیر از سیاهی سایهٔ دیوار نیست

یک دو روزی عافیت آیینه در زنگم‌کذار

بی‌جنون دنیا و عقباکسوت ناکامی است

زین دو دامن یک گریبان‌وار در چنگم گذار

پلهٔ میزان موهومی نمی‌باشد گران

گو فلک همچون شرر در سنگ بی‌سنگم‌ گذار

۹

بی‌دماغی نقد امکان را ودیعت خانه‌ای‌ست

مهر هر گنجی‌ که خواهی بر دل تنگم‌ گذار

نُه فلک بیدل غبار آستان نیستی‌ست

گر تو مرد اعتباری پا به اورنگم ‌گذار