گنجور

 
بیدل دهلوی

دل ز هر اندیشه با رجی مقابل می‌شود

درخور تمثال این آینه بسمل می‌شود

آفت اشک است موقوف مژه برهم زدن

ربشهٔ ما گر بجنبد برق حاصل می‌شود

لب فروبندیم تا رفع دوبی انشا کنیم

در میان ما و تو ما و تو حایل می‌شود

گاه رحلت نیست تحریک نفس بی ‌وحشتی

جهد رهرو بیشتر در قرب منزل می شود

خامشی را دام راحت کن که اینجا بحر هم

هر قدر دزدد نفس در خویش ساحل می‌شود

گرد بیقدری عروج دستگاه حاجت است

اعتبار رفته آب روی سایل می‌شود

آنقدر آبم ز ننگ منت ابنای دهر

کز ندامت خاک گر ریزم به سر گل می‌شود

دمگاه عشق خالی نیست از نخجیر حسن

حلقهٔ ‌آغوش مجنون عرض محمل می‌شود

مرگ صاحب‌دل جهانی را دلیل‌کلفت است

شمع چون خاموش‌ گردد داغ محفل می‌شود

عالمی را کلفت ‌اندود تحیر کرد‌ام

با هزار آیینه یک آهم مقابل می‌شود

مژده ای بیدل‌ که امشب از تغافلهای ناز

آرزوها باز خون می‌گردد و دل می‌شود