گنجور

 
بیدل دهلوی

نهال وحشت ما خالی از ثمر نبود

ز خود برآمدن ناله ناله بی‌اثر نبود

ز محو جلوه مجو لذت شناسایی

که چشم آینه را بهرهٔ نظرنبود

حصار عالم بیچارگی دهان بلاست

پناه ما دم تیغ است اگر سپر نبود

غبار هر دو جهان در سراغ ما خون ‌کرد

ز رنگ باخته در هیچ جا اثر نبود

ز سعی جسم مکش منت سبک‌روحی

خوش است بار مسیحا به دوش خر نبود

سراغ منزل مقصد ز خاکساران پرس

کسی چو جاده در این دشت راهبر نبود

ز بس که الفت مردم عذاب روحانی‌ست

فشار قبر چو آغوش یکدگر نبود

طلسم حیرت ما منظر تجلی اوست

غرور حسن ز آیینه بی‌خبر نبود

به غیر ساز عدم هرچه هست رسوایی‌ست

مباد سایهٔ شب بر سر سحر نبود

زبان چه عافیت اندوزد از سخن بیدل

ز عرض نغمهٔ خود، ساز صرفه‌بر نبود