گنجور

 
بیدل دهلوی

این غافلان که آینه‌پرداز می‌دهند

در خانه‌ای که نیست کس آواز می‌دهند

خون شد دل از معامله‌داران وهم و ظن

تمثال ماست آن چه به ما باز می‌دهند

مجبور غفلتیم‌، قبول اثر کراست

یاران به‌گوش کر خبر راز می‌دهند

کم‌همتان به حاصل دنیای مختصر

در صید پشه زحمت شهباز می‌دهند

ناز غرور شیفتهٔ وضع عاجزی‌ست

رنگ شکسته را پر پرواز می‌دهند

غافل ز اعتبار شهید وفا مباش

خون مرا به آب رخ ‌ناز می‌دهند

آنجا که دل ادبکدهٔ راز عاشقی‌ست

آتش به دست کودک گلباز می‌دهند

تا بخیه‌گل‌کند زگریبان راز ما

دندان به لب گزیدن غماز می‌دهند

بیتابی نفس تپش آهنگی فناست

گردی‌ که می‌کنی به تک و تاز می‌دهند

بر باد ناله رفت دل و کس خبر نیافت

داغم ز نغمه‌ای ‌که به !ین ساز می‌دهند

در پیش خود کهن شده ای ورنه چون نفس

انجام خلق را پر آغاز می‌دهند

بیدل برون خویش به جایی نرفته‌ایم

ما را ز پرده بهر چه آواز می‌دهند