گنجور

 
بیدل دهلوی

محرمان‌ کاثار صنع از عشق پر فن دیده‌اند

بت اگر دیدند نیرنگ برهمن دیده‌اند

وحشت‌ آهنگان‌ چو شمع از عبرت‌ کمفرصتی

آستین تا چیده گردد چین دامن‌دیده‌اند

از خیال عافیت بگذر که در زیر فلک

گر همه‌کوه است سنگش در فلاخن دیده‌اند

بار دنیا چیست تا نتوان ز دل برداشتن

غافلان قیراط را قنطار صد من دیده‌اند

فرصت جانکاه هستی خلق را مغرور کرد

شمعها تاریکی این بزم روشن دیده‌اند

زین نگینهایی‌ که نقشش داد شهرت می‌دهد

عبرت‌آگاهان دل از اسباب‌کندن دیده‌اند

گر تو نگشایی‌ ز خواب‌ ناز مژگان‌ چاره چیست

از همین چشمی که داری نور ایمن دیده‌اند

عشوهٔ دنیا نخوردن نیست امکان بشر

غیرت مردان چه سازد صورت زن دیده‌اند

سر به‌ پستی دزد و ایمن زی‌ که مغروران چوکوه

تیغ بر فرق از بلندیها گردن دیده‌اند

جز همین‌نان‌ریزهٔ‌خشکی‌که‌بی‌آلایش است

لکه در هرکسوت از تاثیر روغن دیده‌اند

از شرار کاغذم داغی است کاین وارسته‌ها

بر رخ هستی عجب دندان‌نما خن دیده‌اند

بیدل افکار دقیق آیینهٔ تخقیق نیست

ذره‌ها خورشید را در چشم روزن دیده‌اند