گنجور

 
بیدل دهلوی

بر من فسون عجز در ایجاد خوانده‌اند

چون‌گل به دامن آتش رنگم نشانده‌اند

خواهد عبیر پیرهن عافیت شدن

خاکبببتری کز اخگر طبعم دمانده‌اند

کس آگه از طبیعت عصیان‌پرست نیست

بر روی خلق دامن‌ تر کم تکانده‌اند

دود دماغ نشو و نمای طبایع است

چون شمع ریشه ‌ای همه در سر دوانده‌اند

از هر نفس‌که ما و منی بال می‌زند

دستی‌ست کز امید سلامت فشانده‌اند

باید چو شمع چشم ز خود بست و درگذشت

بر ما همین پیام تسلی رسانده‌اند

ممنون دستگیری طاقت که می‌شود

ما را ز آستان ضعیفی نرانده‌اند

بانگ جرس شنو ز پی‌کاروان مدو

هرجا رسیده ‌اند رفیقان نمانده ‌اند

بیدل درین هوسکده مگذر ز پاس دل

آیینه را به مجلس‌کوران نخوانده‌اند

 
 
 
خاقانی

پنداری این سخن به اراجیف رانده‌اند

یا خاصگانش در پس پرده نشانده‌اند

ابن یمین

ایدل مدار چشم کرم ز اهل روزگار

کانها که بوده اند کریمان نمانده اند

و اینها که بر زدند سر از حبیب خواجگی

بر مکرمات دامن همت فشانده اند

از جویبار دهر نسیم خوشی مجوی

[...]

اهلی شیرازی

گاهم دو آهوی تو سگ خویش خوانده‌اند

گاهم به سنگ تفرقه از پیش رانده‌اند

ما دل نمی‌بریم که شاهان چو باز خود

کس را نرانده‌اند که بازش نخوانده‌اند

ما را چو چشم خویش حریفان بی‌وفا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه