گنجور

 
بیدل دهلوی

ذره تا خورشید امکان جمله حیرت زاده‌اند

جز به دیدار تو چشم هیچکس نگشاده اند

خلق آنسوی فلک پر می‌زند اما هنوز

چون نفس از خلوت دل پا برون ننهاده‌اند

یکدل اینجا فارغ از تشویش نتوان یافتن

این منازل یکسر از آشفتگیها جاده‌اند

چون حباب آزاداصعان هم دپن دریای وهم

در ته باری‌که بر دل نیست دوشی داده‌اند

جلوهٔ او عالمی را خودپرست وهم‌ کرد

حسن پرکار است و این آیینه‌ها پر ساده اند

شمع‌سان داغ وگداز و اشک و آه و سوختن

هم به پایت تا ز پا ننشسته‌ای استاده اند

این طربهایی که احرام امیدش بسته‌ای

چون طلسم رنگ گل یکسر شکست آماده‌اند

مطلب عشاق نافهمیده روشن می‌شود

در پر عنقاست مکتوبی که نفرستاده اند

راز مستان‌ کیست تا پوشد که این حق‌مشربال

خون منصوری دو بال جوش چندین باده اند

پرسش احوال ما وصف خرام ناز تست

عاجزان چون سایه هرجا پا نهی افتاده‌اند

بی‌سیاهی نیست بیدل صورت ایجاد خط

یک قلم معنی‌طرازان تیره‌بختی زاده‌اند