گنجور

 
بیدل دهلوی

آن سبکروحان که تن در خاکساری داده‌اند

در سواد سرمهٔ خط چون نگاه افتاده‌اند

برخط عجز نفس عمری‌ست جولان می‌کنی

رهروان یک سر تپش آواره ی این جاده‌اند

رنگ حال سرو قمری بین‌ که در گلزار دهر

خاکساران زیر طوق و سرکشان آزاده‌اند

درخور ضبط نفس دل را ثبات آبروست

بحر با تمکین بود تا موجها استاده‌اند

ممسکان را در مدارا نرم‌ رو فهمیده‌ای

لیک در سختی چو پستان زن نازاده‌اند

نقش مردی آب شد از ننگ این زن‌طینتان

کز نتایج ریش می‌زایند از بس ماده‌اند

در دبستان ‌جهان از بسکه‌ درس غفلت‌ است

خلق چون لوح‌مزار از نقش‌ عبرت ساده‌اند

بی ‌طواف دل مدان ما را که از خود رفتگان

همچو حیرت بر در آیینه‌ ها افتاده‌اند

خاک هستی یک قلم بر باد پرواز فناست

غافلان محو بز افکندن سجاده اند

عشق در هرپرد آهنگی دگر می‌پرورد

جام و مینا جمله‌ گویا و خموش باده‌اند

همچو بیدل ذره‌ تا خورشید این حیرت‌سرا

چشم شوقی درسراغ جلوه‌ای سر داده‌اند