گنجور

 
بیدل دهلوی

هرجا صلای محرمی راز داده‌اند

آهسته‌تر ز بوی گل آواز داده‌اند

سرها به تیغ داد زبان لیک چاره نیست

بر شمع ما همین لب غماز داده‌اند

زان یک نوای‌ کن که جنون‌ کرده در ازل

چندین هزار نغمه به هر ساز داده‌اند

مژگان به کارخانهٔ حیرت گشوده‌ایم

در دست ما کلید در باز داده‌اند

مرغان این چمن همه چون شبنم سحر

گر بیضه داده‌اند به پرواز داده‌اند

از نقد و جنس عالم نیرنگ چون نفس

تا واشمرده‌اند همان باز داده‌اند

سازی‌ست زندگی‌که خموشی نوای اوست

پیش از شنیدنت به دل آواز داده‌اند

بر فرصتی‌که نیست مکش حسرت ای شرار

انجام کارها به یک آغاز داده‌اند

خواهی به شک نظر کن و خواهی یقین شناس

آیینهٔ خیال تو پرداز داده‌اند

ای شمع ناز کن تو به سامان عشرتت

رنگ بهار خرمن‌ گل باز داده‌اند

بیدل تو هم بناز دو روزی‌ که عمرهاست

اوهام داد آینهٔ ناز داده‌اند